loveli

شعر و عـکس

به کلینیک خدا رفتم تا چکاپ همیشگی ام را انجام دهم، فهمیدم که بیمارم …

خدا فشار خونم را گرفت، معلوم شد که لطافتم پایین آمده.

زمانی که دمای بدنم را سنجید، دماسنج ۴۰ درجه اضطراب نشان داد.

آزمایش ضربان قلب نشان داد که به چندین گذرگاه عشق نیاز دارم، تنهایی سرخرگهایم را

مسدود کرده بود …

و آنها دیگر نمی توانستند به قلب خالی ام خون برسانند.

به بخش ارتوپدی رفتم چون دیگر نمی توانستم با دوستانم باشم و آنها را در آغوش بگیرم.

بر اثر حسادت زمین خورده بودم و چندین شکستگی پیدا کرده بودم …

فهمیدم که مشکل نزدیک بینی هم دارم، چون نمی توانستم دیدم را از اشتباهات اطرافیانم

فراتر ببرم.

زمانی که از مشکل شنوایی ام شکایت کردم معلوم شد که مدتی است که صدای خدا را آنگاه که در طول روز با من سخن می گوید نمی شنوم …!

خدای مهربان برای همه این مشکلات به من مشاوره رایگان داد و من به شکرانه اش

تصمیم گرفتم از این پس تنها از داروهایی که در کلمات راستینش برایم تجویز کرده است

استفاده کنم :

هر روز صبح یک لیوان قدردانی بنوشم

قبل از رفتم به محل کار یک قاشق آرامش بخورم .

هر ساعت یک کپسول صبر، یک فنجان برادری و یک لیوان فروتنی بنوشم.

زمانی که به خانه برمیگردم به مقدار کافی عشق بنوشم .

و زمانی که به بستر می روم دو عدد قرص وجدان آسوده مصرف کنم.

امیدوارم خدا نعمتهایش را بر شما سرازیر کند:

رنگین کمانی به ازای هر طوفان ،

لبخندی به ازای هر اشک ،

دوستی فداکار به ازای هر مشکل ،

نغمه ای شیرین به ازای هر آه ،

و اجابتی نزدیک برای هر دعا .

جمله نهایی : عیب کار اینجاست که من ” آنچه هستم ” را با ” آنچه باید باشم ”
اشتباه

می کنم ، خیال میکنم آنچه باید باشم هستم، در حالیکه آنچه هستم نباید باشم .

 

نوشته شده در 19 دی 1389برچسب:,ساعت 22:7 توسط سارنیا| |

 

 

 

 

نیا باران

زمین جای قشنگی نیست

من از جنس زمینم خوب میدانم

که

دریا ،جد تو،در یک تبانی

ماهی بیچاره را در تور ماهیگیر گم کرد

من از جنس زمینم خوب میدانم

که گل در عقد زنبور است

اما یک طرف سودای بلبل

یک طرف

خال لب پروانه را دوست دارد

من از جنس زمینم خوب میدانم

که اینجا جمعه بازار است

و دیدم عشق را در بسته های زرد کوچک نسیه می دادند

در اینجا قدر نشناسند مردم

شعر حافظ را به فال کولیان اندازه می گیرند

نیا باران زمین جای قشنگی نیست

 

 

نوشته شده در 18 دی 1389برچسب:,ساعت 21:15 توسط سارنیا| |


 

از همهء روزهای زندگی

در خاطراتم

در درون احساسم

در میان وجودم تنها ترا یافته ام

و در آغوش پر محبت عشق

فقط به خاطر تو زیسته ام

خورشید زندگانیم باش

که تاریکی غم را فراموش کنم

و دگر باره در آغوش گرم عشق

بودن را احساس کنم

تو روح احساس منی

بگذار برایت شعر عشق را زمزمه کنم

و بگذار در کنار تو

چون رود جاری

چون عشق با محبت

چون وفا صادق و چون عاشق

گرم و پر مهر و عاشقانه

زندگی کنم

نوشته شده در 18 دی 1389برچسب:,ساعت 20:3 توسط سارنیا| |


تو به من خنديدي و نمي دانستي

من به چه دلهره از باغچه همسايه

سيب را دزديدم

 باغبان از پي من تند دويد

سيب را دست تو ديد

غضب آلوده به من كرد نگاه

 سيب دندان زده از دست تو افتاد به خاك

و تو رفتي و هنوز،

سالها هست كه در گوش من آرام،آرام

خش خش گام تو تكرار كنان،

ميدهد آزارم

 و من انديشه كنان

غرق اين پندارم كه چرا،

-  باغچه كوچك ما سيب نداشت .

 

  من به تو خنديدم

چون كه مي دانستم

تو به چه دلهره از باغچه همسايه سيب را دزديدي

پدرم از پي تو تند دويد

و نمي دانستي باغبان باغچه همسايه

پدر پير من است

من به تو خنديدم

تا كه با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم

بغض چشمان تو ليك لرزه انداخت به دستان من و

سيب دندان زده از دست من افتاد به خاك

دل من گفت: برو

چون نمي خواست به خاطر بسپارد گريه تلخ تو را

و من رفتم و هنوز سالهاست كه در ذهن من آرام آرام

حيرت و بغض تو تكرار كنان

مي دهد آزارم

و من انديشه كنان غرق در اين پندارم

كه چه مي شد اگر باغچه خانه ما سيب نداشت

نوشته شده در 18 دی 1389برچسب:,ساعت 19:8 توسط سارنیا| |

در سراشیبی که نامش زندکیست
باهمه بیگانگیها میروم
در سکوت سرد غمگین زمان
بی هدف بی یار و تنها میروم
در سراشیبی که نامش زندگیست
می روم شاید که در دشت بزرگ
باز یابم آنچه را گم کرده ام

نوشته شده در 13 دی 1389برچسب:,ساعت 20:12 توسط سارنیا| |

نمی دانم چه می خواهم خدايا

به دنبال چه می گردم شب و روز

چه می جويد نگاه خسته من

چرا افسرده است اين قلب پرسوز

ز جمع آشنايان می گريزم

به كنجی می خزم آرام و خاموش

نگاهم غوطه ور در تيرگيها

به بيمار دل خود می دهم گوش

گريزانم از اين مردم كه با من

به ظاهر همدم و يكرنگ هستند

ولی در باطن از فرط حقارت

به دامانم دو صد پيرايه بستند

از اين مردم كه تا شعرم شنيدند

برويم چون گلی خوشبو شكفتند

ولی آن دم كه در خلوت نشستند

مرا ديوانه ای بدنام گفتند

دل من ای دل ديوانه من

كه می سوزی از اين بيگانگی ها

مكن ديگر ز دست غير فرياد

 

خدا را بس كن اين ديوانگی ها

نوشته شده در 11 دی 1389برچسب:,ساعت 22:35 توسط سارنیا| |

بی سبب باز دلم میگیرد

از همه آدمها

از نگاهــت ؛از مــاه

از همین فاصـــله ها

دو ســه خــط خاطره و

نامه هایی در راه

بی سبب باز نگاهم افتاد

به خیابانی که

انتهایش پیداست ..

انتهایی که در آن هیچ کسی نیست

فقط پایان است

و چه مشتاقانه

منتظر پایانم

بی سبب نیست دلم میگیرد

حســرتی در دل من جا دارد

نوشته شده در 9 دی 1389برچسب:,ساعت 1:43 توسط سارنیا| |

 

تو را میسپارم به همان خدایی که وجودم را به او سپردم...

 

 هم او که میدانم تنهایت نمیگذارد حتی اگر "من" یا کسی

 

 دیگری بخواهیم تنهایت بگذاریم.تو را میسپارم به خاطرات شیرین

 

 تا دیگر هیچ گاه طعم تلخ جدایی را احساس نکنی...

 

 تو را میسپارم به آرزوهای قشنگ تا زندگیت پر شود از احساسی

 

 نیلوفرانه...تو را میسپارم به قلب دیگری که امیدوارم

 

 همواره برایت عاشقانه بتپد و بداند تو شایسته ی احساسی پاک

 

 هستی...تو را میسپارم به روزهای رفته تا روزهای نیامده

 

 را بی من سر کنی و من نیز تا هر دو بدانیم فعل رفتن

 

 ناخواسته صرف میشود...تو را میسپارم به خودت تا بدانی

 

 وجودت لایق با ارزش ترین هاست مواظب خودت باش...

 

 مواظب چشمانت که نمیخواهم بارانی باشد...

 

 مواظب قلبت که نمیخواهم بشکند...مواظب احساست

 

 که نمیخواهم پایمال شود...میدانم و میدانی که احساسمان چیست...

 

 اما دیگر برای هم بودن معنایی ندارد...تو را میسپارم به دل تنگی های

 

 ناگهانی که اگر دلت تنگ شد بدانی تو را به او سپردم تا

 

 گاهی از جانب من یادت کند...تو را میسپارم به تمام اشکها و لبخندها

 

 تا اگر اشکی از گونه ات چکید جز برای شادی و خوشحالی نباشد...

 

 تو را میسپارم به آفتاب تا روزهایت را به نام عشق روشن کند...

 

 میسپارمت به دامان مهتاب تا بدانی"ماه بالای سر تنهاییست"

 

 تو را میسپارم به قلبم که بعد از تو  کسی را یاد نکرد...

 

 میسپارمت به دست فرداهای روشن تا  در زندگیت جز خوبی و زیبایی

 

 نبینی...تو را میسپارم به عشق تا هیچ گاه قلب پاکت را تنها نگذارد!

 

 دوستت دارم...

 

 خداحافظ ای خاطره ی زیبای من!!!

 

نوشته شده در 5 دی 1389برچسب:,ساعت 19:52 توسط سارنیا| |

دور از این هیاهو

دلم کویر می خواهد و

تنهایی و سکوت و

آغوش ِ سرد ِ شبی  که آتشم را فرو نشاند.

نه دیوار،

نه در،

نه دستی که بیرونم کشد از دنیایم،

نه پایی که در نوردد مرزهایم،

نه قلبی که بشکند سکوتم،

نه ذهنی که سنگینم کند از حرف،

نه روحی که آویزانم شود.

من باشم و

 تنهایی ِ ژرفی که نور ستارگان روشنش می کند

و آرامشی که قبل از  هیچ طوفانی نیست !

نوشته شده در 1 دی 1389برچسب:,ساعت 21:41 توسط سارنیا| |

مرگ من روزی فرا خواهد رسید:

در بهاری روشن از امواج نور

در زمستانی غبار آلود و دور

یا خزانی خالی از فریاد و شور

مرگ من روزی فرا خواهدرسید:

روزی از این تلخ و شیرین روزها

روزی پوچ همچون روزهای دیگر

سایه ای از امروز ها.دیروز ها!!!

دیدگانم همچون دالان های تار

گونه های همچو مرمرهای سرد

ناگهان خوابی مرا خواهد ربود

من تهی خواهم شد از فریاد درد

می خزم آرام روی دفترم

دست هایم فارغ از افسون شعر

یاد می آرم که در دستان من

روزگاری شعله میزد خون شعر

خاک می خواند مرا هر دم به خویش

می رسند از ره که در خاکم نهند

آه شاید عاشقانم نیمه شب

گل بر روی گور غمناکم نهند

بعد من ناگه به یک سو می روند

پرده های تیره دنیای من

چشمهای ناشناسی می خزند

روی کاغذ ها و دفتر های من...

بعد ها نام مرا باران و باد

نرم می شویند از رخسار سنگ

گور من می ماند به راه

فارغ از افسانه های نام وننگ

 

 

 

 

 

 

نوشته شده در 1 دی 1389برچسب:,ساعت 21:4 توسط سارنیا| |


دستهايم را که ميگيري...

حجم نوازش لبريز ميشود!

گويي تمام رزهاي زرد باغها

با دستهاي بي دريغ تو

براي من

چيده ميشوند

و قلب من

پرنده اي ميشود

به پاکي بيکران نگاهت

پر ميکشد...

و در آن وسعت بي انتها

در خاکستري اندوه ابرها

گم ميشود

دستهايم را که ميگيري...

نگاهم

اين قاصدک هاي بي تاب هزاران شور

در آبي فضا رها ميشوند

و بغض گريه ها

از شنيدن نفس زدنهاي روح

زير هجوم آوار سرنوشت

بي صدا شکسته ميشود...

دستهايم را که ميگيري...

عبور تلخ زمان را

ديگر

نميخواهم که باور کنم.....!

نوشته شده در 1 دی 1389برچسب:,ساعت 19:28 توسط سارنیا| |

 

زندگی شاید

 

یک خیابان درازست که هر روز زنی با زنبیلی از آن می گذرد

 

زندگی شاید

 

ریسمانیست که مردی با آن خود را از شاخه میاویزد

 

زندگی شاید طفلی است که از مدرسه برمی گردد

 

 

 

زندگی شاید افروختن سیگاری باشد در فاصله رخوتناک دو همآغوشی

 

یا عبور گیج رهگذری باشد

 

که کلاه از سر بر می دارد

 

و به یک رهگذر دیگر با لبخندی بی معنی میگوید (( صبح به خیر))

 

 

 

زندگی شاید آن لحظه مسدودیست

 

که نگاه من، در نی نی چشمان تو خود را ویران میسازد

 

و در این حسی است

 

که من آنرا به ادراک ماه و با دریافت ظلمت خواهم آمیخت

 

در اتاقی که به اندازه یک تنهائیست

 

دل من

 

که به اندازه یک عشقست

 

به بهانه های سادة خوشبختی خود مینگرد

 

به زوال زیبای گلها در گلدان

 

به نهالی که تو در باغچة خانه مان کاشته ای

 

و به آواز قناری

 

که به اندازه یک پنجره می خواند

 

 

 

آه...

 

سهم من اینست

 

سهم من اینست

 

سهم من،

 

آسمانیست که آویختن پرده ای آنرا از من میگیرد

 

سهم من پایین رفتن از یک پله متروکست

 

و به چیزی در پوسیدگی و غربت و اصل گشتن

 

سهم من گردش حزن آلودی در باغ خاطره هاست

 

و در اندوه صدائی جان دادن که به من میگوید:

 

((دستهایت را

 

دوست میدارم))

 

 

 

دستهایم را در باغچه میکارم

 

سبز خواهم شد، میدانم، میدانم، میدانم

 

و پرستوها در گودی انگشتان جوهریم

 

تخم خواهند گذاشت

 

 

 

گوشواری به دو گوشم میآویزم

 

از دو گیلاس سرخ همزاد

 

و به ناخن هایم برگ گل کوکب میچسبانم

 

کوچه ای هست که در آنجا

 

پسرانی که به من عاشق بودند، هنوز

 

با همان موهای درهم و گردن های باریک و پاهای لاغر

 

به تبسم های معصوم دخترکی میاندیشند که یک شب او را

 

باد با خود برد

 

 

 

کوچه ای هست که قلب من آنرا

 

از محله های کودکیم دزدیده ست

 

 

 

سفر حجمی در خط زمان

 

و به حجمی خط خشک زمان را آبستن کردن

 

حجمی از تصویری آگاه

 

که ز مهمانی یک آینه بر میگردد

 

 

 

و بدینسانست

 

که کسی میمیرد

 

و کسی میماند

 

نوشته شده در 1 دی 1389برچسب:,ساعت 12:22 توسط سارنیا| |

دلکم گریه نکن منو تو اینجا غریبیم

توی راه عاشقی هردومون چه بی نصیبیم

دلکم آروم بخواب توی سینه ی دردم

آروم آروم تا بیاد زمان مرگم

دلکم اینجا فرشته ها چه سردن

عهد و بسته میرن و برنمی گردن

منم از این نارفیقا پر کینم مثل تو

منم از نامردمی ها ضربه خوردم مثل تو

اما خوب چاره ای نیست باید بزاریم و بریم

باید اینا رو به باد فراموشی بسپریم

دلکم اینجا فرشته ها چه سردن

عهد و بسته میرن و برنمی گردن

 

 

 

نوشته شده در 29 آذر 1389برچسب:,ساعت 21:51 توسط سارنیا| |

نگاه بی قرار من گره زده به پنجره

یه بغض خسته و حزین نشسته توی حنجره

آسمون چشمای من ابری و خیلی تره

همش دلم پیش تو وقتی که بارون می باره

خورشید و ماه و آسمون تو رو به یادم میاره

نمی دونم که قاصدک با عشق من همسفره ؟

اون که دلم تنگه براش از عشق من با خبره ؟

 

نوشته شده در 29 آذر 1389برچسب:,ساعت 20:11 توسط سارنیا| |

هیزم شکنی مشغول قطع کردن یه شاخه درخت بالای رودخونه بود، تبرش افتاد تو رودخونه. وقتی در حال گریه کردن بود، یه فرشته اومد و ازش پرسید: چرا گریه می کنی؟ هیزم شکن گفت: تبرم توی رودخونه افتاده. فرشته رفت و با یه تبر طلایی برگشت و از هیزم شکن پرسید:"آیا این تبر توست؟"

 هیزم شکن جواب داد: "نه"
فرشته دوباره به زیر آب رفت و این بار با یه تبر نقره ای برگشت و پرسید: آیا این تبر توست؟
دوباره، هیزم شکن جواب داد: "نه".
فرشته باز هم به زیر آب رفت و این بار با یه تبر آهنی برگشت و پرسید: آیا این تبر توست؟
جواب داد: آره.
فرشته از صداقت مرد خوشحال شد و هر سه تبر را به اوداد و هیزم شکن خوشحال روانه خونه شد.
روزی دیگر هیزم شکن وقتی داشت با زنش کنار رودخونه راه می رفت زنش افتاد توی همان رودخانه. هیزم شکن داشت گریه می کرد که فرشته باز هم اومد و پرسید که چرا گریه می کنی؟ اوه فرشته، زنم افتاده توی آب.
فرشته رفت زیر آب و با جنیفر لوپز برگشت و پرسید: زنت اینه؟ هیزم شکن فریاد زد: آره!
فرشته عصبانی شد. " تو تقلب کردی، این نامردیه "
هیزم شکن جواب داد : اوه، فرشته من منو ببخش. سوء تفاهم شده. می دونی، اگه به جنیفر لوپز "نه" می گفتم تو می رفتی و با کاترین زتاجونز می اومدی.و باز هم اگه به کاترین زتاجونز "نه" میگفتم، تو می رفتی و با زن خودم می اومدی و من هم می گفتم آره. اونوقت تو هر سه تا رو به من می دادی. اما فرشته، من یه آدم فقیرم و توانایی نگهداری سه تا زن رو ندارم، و به همین دلیل بود که این بار گفتم آره.

نوشته شده در 29 آذر 1389برچسب:,ساعت 19:56 توسط سارنیا| |

یه فرشته لب دریا وای چه زیبا

یه فرشته پاک و معصوم وای چه آروم

انگاری همین حال اومده دنیا

یه تولد لب ساحل یه تبسم از ته دل

یه آدم که دیگه نیست تنهای تنها

یه فرشته که با گریه هاش نوشته

همه ی فرشته های گمشده پیدا بشن دنیا بهشته

نوشته شده در 28 آذر 1389برچسب:,ساعت 22:59 توسط سارنیا| |

رفتم مرا ببخشو مگو او وفا نداشت      

                                         راهی به جز گریز برایم نمانده بود

این عشق آتشین پر از درد بی امید

                                         در وادی گناه و جنونم کشانده بود

رفتم که داغ بوسه ی پر حسرت تو را

                                          با اشکهای دیده ز لب شستشو دهم

رفتم که ناتمام بمانم در این سرود

                                          رفتم که با ناگفته به خود آبرو دهم

رفتم مگو مگو که چرا رفت ننگ بود

                                          عشق من و نیاز ما و سوز و ساز ما

از پرده خموشی و ظلمت چو نور صبح

                                          بیرون فتاده بود به یکباره راز ما

رفتم که گم شوم چو یکی قطره اشک گرم

                                           در لابه لای دامن شب رنگ زندگی

رفتم که در سیاهی یک گور بی نشان

                                            فارغ شوم ز کشمکش و جنگ و زندگی

من از دو چشم تیره و گریان گریختم

                                            از خنده های وحشی طوفان گریختم

از بستر وصال به آغوش سرد هجر

                                            آزرده از ملالت وجدان گریختم

ای سینه در حرارت سوزان خود بسوز

                                             دیگر سراغ شعله ی آتش ز من مگیر

می خواستم که شعله شوم سرکشی کنم

                                            مرغی شوم به کنج قفس بسته و اسیر

روحی مشوشم که شبی ز خویش

                                             در دامن سکوت به تلخی گریستم

نالان ز کرده ها و پشیمان ز گفته ها

                                              دیدم که لایق تو و عشق تو نیستم                                

 

نوشته شده در 28 آذر 1389برچسب:,ساعت 11:51 توسط سارنیا| |

شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه :

سلام عزیزم. دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه. کاش منو تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟! علی جان دارم میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم. می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم.

دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟! علی تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه. کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند. علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت. حالا که چشمام دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره. روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد، یادته؟! روزی که دلامون لرزید، یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟! علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند. یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش.

یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری. یادته اون روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه! می گفتی که من بخندم. علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم. هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ولی نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام. روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل می کنم. هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ. پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم. نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه. همین جا تمومش می کنم. واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام. وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده. می خوام ببینمت. دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر. منم باهات میام ….

پدر مریم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه می کنه. سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه. آره پدر علی بود، اونم یه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک یکی شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود. پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود. حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده. حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند


نوشته شده در 27 آذر 1389برچسب:,ساعت 11:55 توسط سارنیا| |


Power By: LoxBlog.Com